loading...
ظهور منجی
علیرضا بازدید : 75 سه شنبه 11 اردیبهشت 1403 نظرات (0)
تغییر پذیری فطرت‏

همین نفسی كه در می‏یابد و درك می‏كند، قرآن می‏گوید، با گناه و اصرار بر آن تغییر می‏كند:
((
و نقلب افئدتهم و أبصارهم كما لم یؤمنوا به أوّل مرّة و نذرهم فی طغیانهم یعمهون))(7)
انسان، در اثر گناه، فطرت‏اش عوض می‏شود و خواسته‏های درونی انسان، با كثرت گناه، تغییر می‏كند. و گناه، كم كم، روی مغز و روی فكر و روی اعصاب و... اثر می‏گذارد و انسان، عوض می‏شود. این آدمی كه از كار بد، بدش می‏آمد در اثر تكرار گناه، عوض می‏شود. در روایت دارد كه رسول خداصلی الله علیه وآله فرمود: ((چه‏گونه خواهد بود حال شما اگر روزگاری بیاید كه امر به معروف و نهی از منكر را ترك كنند؟)). سلمان عرض كرد: ((یا رسول اللّه! چنین خواهد شد؟)). رسول خداصلی الله علیه وآله فرمود: ((بدتر از این هم می‏شود.)). سلمان عرض كرد: ((بدتر از این چیست؟)). فرمود: ((روزگاری می‏آید كه مردم را به بدی امر می‏كنند و از نیكی باز می‏دارند!)). سلمان عرض كرد: ((آیا چنین خواهد شد؟)). پیامبرصلی الله علیه وآله فرمود: ((بدتر از این هم می‏شود! نیكی، بد می‏شود، و بدی، خوب می‏شود!)).(8)
این، همان معنای ((و تقلبت أفئدتهم و أبصارهم)) است كه اساساً، بدی، خوب می‏شود. در اثر كثرت بدی و در اثر تكرار عمل بد، فطرت عوض می‏شود. كسی كه تازه می‏خواهد سیگار بكشد، دود سیگار، وقتی وارد حلق او می‏شود، مرتّب سرفه می‏كند، امّا كم كم عادت می‏كند، به طوری كه دود فراوانی را به ریه‏اش فرو می‏برد و بیرون می‏دهد و خیلی هم كیف می‏كند! این، تمرین است كه این كار را كرده و حال‏اش را تغییر داده است!
این تعابیر، مكرّر، به عبارت‏های مختلف، در روایات مذكور است كه اگر كسی گناه بكند، نقطه‏ی سیاهی در قلب‏اش حاصل می‏شود و اگر توبه كند، آن نقطه‏ی سیاه پاك می‏شود و اگر توبه نكند و تكرار كند، سیاهی، توسعه پیدا می‏كند تا جایی كه تمام قلب را اشغال می‏كند. آن زمان، دیگر امید خیر در باره‏ی چنین بنده‏ای نمی‏رود.(9) پس باید ما حواس‏مان جمع باشد و این فطرت خدایی را از دست ندهیم.
عمل به رضای الهی، شرط دیدن حضرت‏
چون بزرگان و رفقایی كه این جا تشریف دارند، در امر مهم حضرت مهدی(عج) مشغول بحث و تحقیق هستند، لذا چند كلمه‏ای هم درباره‏ی آن بزرگوار عرض كنم. حدیث معراج كه مطالب بسیار مفید و عالی و نكات خوبی دارد، یك جمله‏اش این است:
یا أحمد! فمَن عَمِلَ برضای، ألزمه ثلاثَ خصالٍ: أُعرّفهُ شكراً لایُخالطه الجهل و ذكراً لایُخالطه النسیان و محبةً لایؤثِر علی محبتی محبةَ المخلوقین. فإذا أحبّنی أَحبَبْتُه وأفتحُ عینَ قلبه الی جلالی و لااُخفی علیه خاصةَ خلقی.(10)
خداوند، به پیامبرصلی الله علیه وآله می‏فرماید، هر كس به رضای من و آن چه من می‏خواهم، عمل كند و وظایف‏اش را انجام دهد، واجبات را به جا آورد و محرمات را ترك كند، من، سه مطلب را به او می‏دهم. یكی از آن سه، این است كه ((بندگان خاصّ خودم را از او مخفی نمی‏كنم.)).
بنده، عرض می‏كنم، تحقیقاً، بالاترین و برترین بنده‏ی خاص خداوند، در این زمان، حضرت ولی عصر، (أرواحنا لتراب مقدمه الفداء)، است. اگر ما، به رضای الهی عمل كنیم، خداوند، او را از ما مخفی نخواهد كرد.
بعضی، خیلی اصرار داشتند كه خدمت حضرت برسند، امّا حضرت‏علیه السلام به واسطه‏ی بعضی دیگر پیغام داده كه هر وقت موقع آن رسید، خودم می‏آیم. در این باره، قضایایی نیز نقل شده است. راه تشرّف به حضور حضرت خالصانه عمل كردن است. اگر خالصانه عمل كنیم، خود حضرت، به سراغ ما می‏آید.
امّا این روزها، مسائل یك طور دیگری شده است! و حضرت ولی عصر (عجل اللّه فرجه الشریف) تقریباً، باید گفت وسیله‏ای برای جمع كردن عده‏ای شده كه بیایید ما می‏خواهیم شما را ببریم خدمت حضرت یا نه اینكه دسته جمعی برویم خلاصه می‏خواهیم راه آن را نشان شما بدهیم تا موفق مؤید خدمت حضرت برسید و واقعیت آن هم خیلی برای من واضح نیست بلكه این كارها یك گرفتاریهایی را نیز ایجاد كرده. علی كل حال بعضی از این آقایان هم می‏آیند اینجا و بنده به آنها می‏گویم من راه آن را نمی‏دانم و برای آنها همین روایت را بیان می‏كنم كه اگر عمل به وظیفه بكنید خودش به سراغ شما می‏آید.
در این باره، یكی از مراجع، قضیه‏ای را نقل می‏كرد كه بد نیست آن رابرای شما عرض كنم.
یكی از مراجع نقل می‏فرمود - كه در یكی از دهات شاهرود، روحانی متدیّن و ملایی بود و امور مردم را حل و فصل می‏كرد. وی، پسری داشت كه هیچ سواد نداشت و چند روزی كه برای درس رفته بود، به بازی و تفریح گذرانده بود و درس نخوانده بود. بی سوادِ بی سواد بود. مردم، به گمان این كه او هم همانند پدرش باسواد است و مسئله‏دان است، با سلام و صلوات، او را آوردند و روحانی محلّ‏شان كردند، امّا او درباره‏ی بی‏سوادی خود، چیزی نگفت و هر مسئله‏ای كه مردم از او می‏پرسیدند، از پیش خودش جواب می‏داد!
وی، عقد ازدواج جاری می‏كرد و طلاق می‏داد و نماز میت می‏خواند و وجوه شرعی می‏گرفت و هدایا را قبول می‏كرد و...
این جوان، یك مرتبه، به فكر فرو رفت و متذكر شد كه ((بالأخره، تا كی این طور با دین مردم بازی كنم؟)). پشیمان شد و واقع امر را به مردم اعلام كرد و گفت: ((هر چه به عنوان حكم شرعی گفتم، از پیش خودم گفتم و هرچه عقد ازدواج برای تان اجرا كردم، احتیاطاً، دوباره بخوانید كه همه غلط بوده است هر چه طلاق دادم، درست نبوده است و هر چه نماز میّت خوانده‏ام، صحیح نبوده است. همه را اعاده كنید.)).
مردم، بسیار ناراحت شدند و بر سرش ریختند و هر چه می‏خورد، زدند و از دِه بیرون‏اش كردند.
او، از دِه بیرون آمد و با سر و صورتِ شكسته و لباس خونین و پاره، به طرف تهران حركت كرد. در سرازیری راه تهران، مرد بسیار با وقار و محترمی، او را به اسم صدا زد و از او دل جویی كرد و سفره‏ای را كه همراه داشت، باز كرد و او را میهمان كرد. از وی پرسید: ((چرا ناراحتی؟)). جوان، قضیّه را گفت.
آن مرد به او فرمود: ((می‏خواهی درس بخوانی و با سواد شوی و گذشته‏ات را جبران كنی؟)). جوان پاسخ داد: ((آری)). آن مرد فرمود: ((در تهران، به مدرسه‏ی سید نصرالدین، نزد آقای آمیرزا حسن كرمانشاهی می‏روی و می‏گویی حجره‏ی شانزده، خالی است كلیدش را به من بده و خودت هم یك درس برای‏ام بگو.)).
او، همین كار را كرد و نزد آمیرزا حسن كرمانشاهی شاهرودی كه به اكثر علوم آشنا بود و تسلّط داشت، آمد و همان سخنان را گفت و در خواست كرد كه منطق بوعلی را به او درس دهد. ایشان بدون سؤال و پرسش، كلید را داد و گفت: فردا ساعت هشت صبح برای درس نزد من بیا.)).
آقای میرزا حسن كرمانشاهی می‏دید كه آن جوان، گاهی از چیزهای مخفی خبر می‏دهد. مثلاً روزی به استاد گفت: ((ای استاد! چرا مطالعه نمی‏كنی و سر درس حاضر می‏شوی؟)). استاد گفت: كتاب‏ام را چند روزی است گم كرده‏ام.)). گفت: همسرت، كتاب را زیر رختخواب‏های منزل مخفی كرده است. تا تو مطالعه نكنی و قدری به خانواده برسی.)). قضیّه هم، عیناً، همین طور بود.
آقای میرزا حسن كرمانشاهی، به او می‏گوید: ((تو، این‏ها را از كجا می‏دانی؟ چه كسی این‏ها را به تو می‏گوید؟)). جوان پاسخ می‏دهد: ((آقای خیلی خوبی است كه مرتّب به حجره‏ام می‏آید و با من غذا می‏خورد و حرف می‏زند. او گاهی، این مطالب را می‏گوید. همان كسی است كه به من گفت نزد شما بیایم و درس بخوانم.
استاد، فهمید كه این آقای خوب، باید همان یوسف زهرا، حضرت بقیةاللّه الأعظم، أرواحنا لتراب مقدمه الفداء، باشد. استاد گفت: ((می‏شود این دفعه كه آمد، سلام مرا به او برسانی و اجازه‏ی ملاقات برای من بگیری؟)). آن جوان می‏گوید:آن آقا، فرد بسیار خوبی است و نیازی به اجازه ندارد.)).
استاد می‏گوید: ((نه؛ شما، اجازه بگیرید.)). پس از چندی، جوان گفت: ((آن آقا فرمود كه سلام برسان و بگو، مشغول درس و بحث باش، هر وقت وقت‏اش شد، خودم سراغ شما می‏آیم.)).
خلاصه، اگر ما مسیر زندگی را درست انتخاب كنیم و با امام زمان‏علیه السلام هم خط شویم و بیراهه را رها كنیم، نه تنها ما را به حضور می‏پذیرد، بلكه خودش به سراغ ما می‏آید. اگر ما به وظیفه‏ی خودمان عمل كنیم، او به وظیفه‏ی خود عمل می‏كند.
این حدیث، می‏تواند برای اهل‏اش راه گشا باشد. البته باید توجّه كرد كه آن وجود عزیز، مصداق اتم و اكمل ((خلق خاص)) است و الاّ، امثال سلمان و مقداد و ابوذر و...، به مرتبه‏ی ((خاص خلق)) رسیده‏اند.

---------------
پی‏نوشت‏ها:
1)
وسائل الشیعه، ج 27، ص 166؛ قرب الإسناد، ص 135؛ بحار، ج 18، ص 118؛ بحار، ج 17، ص 228.
2)
شمس: 7-8.
3)
روم: 30.
4)
نحل: 90.
5)
نهج البلاغه، خطبه‏ی 1، ص 34.
6)
مستدرك الوسائل، ج 11، ص 311.
7)
انعام: 110.
8)
بحار، ج 6، ص 307-308.
9)
مستدرك الوسائل، ج 11، ص 333. عن رسول اللّه‏صلی الله علیه وآله: إذا أذنب العبد كان نقطة سوداء علی قلبه. فإن هو تاب واقلَعَ واستغفر صفا قلبُهُ منها و إن هو لم یتُب و لم یستغفِر كان الذنبُ علی الذنب والسوداء علی السوداء حتّی یغمَر القلبُ فیموتُ بكثرةِ غطاءِ الذنوب علیه وَذلك قوله تعالی: ((بل ران علی قلوبهم ما كانوا یكسبون)).
10)
بحار، ج 74، ص 28.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 81
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 19
  • بازدید ماه : 83
  • بازدید سال : 239
  • بازدید کلی : 4,334