همین نفسی كه در مییابد و درك میكند، قرآن میگوید، با گناه و اصرار بر آن تغییر میكند:
((و نقلب افئدتهم و أبصارهم كما لم یؤمنوا به أوّل مرّة و نذرهم فی طغیانهم یعمهون))(7)
انسان، در اثر گناه، فطرتاش عوض میشود و خواستههای درونی انسان، با كثرت گناه، تغییر میكند. و گناه، كم كم، روی مغز و روی فكر و روی اعصاب و... اثر میگذارد و انسان، عوض میشود. این آدمی كه از كار بد، بدش میآمد در اثر تكرار گناه، عوض میشود. در روایت دارد كه رسول خداصلی الله علیه وآله فرمود: ((چهگونه خواهد بود حال شما اگر روزگاری بیاید كه امر به معروف و نهی از منكر را ترك كنند؟)). سلمان عرض كرد: ((یا رسول اللّه! چنین خواهد شد؟)). رسول خداصلی الله علیه وآله فرمود: ((بدتر از این هم میشود.)). سلمان عرض كرد: ((بدتر از این چیست؟)). فرمود: ((روزگاری میآید كه مردم را به بدی امر میكنند و از نیكی باز میدارند!)). سلمان عرض كرد: ((آیا چنین خواهد شد؟)). پیامبرصلی الله علیه وآله فرمود: ((بدتر از این هم میشود! نیكی، بد میشود، و بدی، خوب میشود!)).(8)
این، همان معنای ((و تقلبت أفئدتهم و أبصارهم)) است كه اساساً، بدی، خوب میشود. در اثر كثرت بدی و در اثر تكرار عمل بد، فطرت عوض میشود. كسی كه تازه میخواهد سیگار بكشد، دود سیگار، وقتی وارد حلق او میشود، مرتّب سرفه میكند، امّا كم كم عادت میكند، به طوری كه دود فراوانی را به ریهاش فرو میبرد و بیرون میدهد و خیلی هم كیف میكند! این، تمرین است كه این كار را كرده و حالاش را تغییر داده است!
این تعابیر، مكرّر، به عبارتهای مختلف، در روایات مذكور است كه اگر كسی گناه بكند، نقطهی سیاهی در قلباش حاصل میشود و اگر توبه كند، آن نقطهی سیاه پاك میشود و اگر توبه نكند و تكرار كند، سیاهی، توسعه پیدا میكند تا جایی كه تمام قلب را اشغال میكند. آن زمان، دیگر امید خیر در بارهی چنین بندهای نمیرود.(9) پس باید ما حواسمان جمع باشد و این فطرت خدایی را از دست ندهیم.
عمل به رضای الهی، شرط دیدن حضرت
چون بزرگان و رفقایی كه این جا تشریف دارند، در امر مهم حضرت مهدی(عج) مشغول بحث و تحقیق هستند، لذا چند كلمهای هم دربارهی آن بزرگوار عرض كنم. حدیث معراج كه مطالب بسیار مفید و عالی و نكات خوبی دارد، یك جملهاش این است:
یا أحمد! فمَن عَمِلَ برضای، ألزمه ثلاثَ خصالٍ: أُعرّفهُ شكراً لایُخالطه الجهل و ذكراً لایُخالطه النسیان و محبةً لایؤثِر علی محبتی محبةَ المخلوقین. فإذا أحبّنی أَحبَبْتُه وأفتحُ عینَ قلبه الی جلالی و لااُخفی علیه خاصةَ خلقی.(10)
خداوند، به پیامبرصلی الله علیه وآله میفرماید، هر كس به رضای من و آن چه من میخواهم، عمل كند و وظایفاش را انجام دهد، واجبات را به جا آورد و محرمات را ترك كند، من، سه مطلب را به او میدهم. یكی از آن سه، این است كه ((بندگان خاصّ خودم را از او مخفی نمیكنم.)).
بنده، عرض میكنم، تحقیقاً، بالاترین و برترین بندهی خاص خداوند، در این زمان، حضرت ولی عصر، (أرواحنا لتراب مقدمه الفداء)، است. اگر ما، به رضای الهی عمل كنیم، خداوند، او را از ما مخفی نخواهد كرد.
بعضی، خیلی اصرار داشتند كه خدمت حضرت برسند، امّا حضرتعلیه السلام به واسطهی بعضی دیگر پیغام داده كه هر وقت موقع آن رسید، خودم میآیم. در این باره، قضایایی نیز نقل شده است. راه تشرّف به حضور حضرت خالصانه عمل كردن است. اگر خالصانه عمل كنیم، خود حضرت، به سراغ ما میآید.
امّا این روزها، مسائل یك طور دیگری شده است! و حضرت ولی عصر (عجل اللّه فرجه الشریف) تقریباً، باید گفت وسیلهای برای جمع كردن عدهای شده كه بیایید ما میخواهیم شما را ببریم خدمت حضرت یا نه اینكه دسته جمعی برویم خلاصه میخواهیم راه آن را نشان شما بدهیم تا موفق مؤید خدمت حضرت برسید و واقعیت آن هم خیلی برای من واضح نیست بلكه این كارها یك گرفتاریهایی را نیز ایجاد كرده. علی كل حال بعضی از این آقایان هم میآیند اینجا و بنده به آنها میگویم من راه آن را نمیدانم و برای آنها همین روایت را بیان میكنم كه اگر عمل به وظیفه بكنید خودش به سراغ شما میآید.
در این باره، یكی از مراجع، قضیهای را نقل میكرد كه بد نیست آن رابرای شما عرض كنم.
یكی از مراجع نقل میفرمود - كه در یكی از دهات شاهرود، روحانی متدیّن و ملایی بود و امور مردم را حل و فصل میكرد. وی، پسری داشت كه هیچ سواد نداشت و چند روزی كه برای درس رفته بود، به بازی و تفریح گذرانده بود و درس نخوانده بود. بی سوادِ بی سواد بود. مردم، به گمان این كه او هم همانند پدرش باسواد است و مسئلهدان است، با سلام و صلوات، او را آوردند و روحانی محلّشان كردند، امّا او دربارهی بیسوادی خود، چیزی نگفت و هر مسئلهای كه مردم از او میپرسیدند، از پیش خودش جواب میداد!
وی، عقد ازدواج جاری میكرد و طلاق میداد و نماز میت میخواند و وجوه شرعی میگرفت و هدایا را قبول میكرد و...
این جوان، یك مرتبه، به فكر فرو رفت و متذكر شد كه ((بالأخره، تا كی این طور با دین مردم بازی كنم؟)). پشیمان شد و واقع امر را به مردم اعلام كرد و گفت: ((هر چه به عنوان حكم شرعی گفتم، از پیش خودم گفتم و هرچه عقد ازدواج برای تان اجرا كردم، احتیاطاً، دوباره بخوانید كه همه غلط بوده است هر چه طلاق دادم، درست نبوده است و هر چه نماز میّت خواندهام، صحیح نبوده است. همه را اعاده كنید.)).
مردم، بسیار ناراحت شدند و بر سرش ریختند و هر چه میخورد، زدند و از دِه بیروناش كردند.
او، از دِه بیرون آمد و با سر و صورتِ شكسته و لباس خونین و پاره، به طرف تهران حركت كرد. در سرازیری راه تهران، مرد بسیار با وقار و محترمی، او را به اسم صدا زد و از او دل جویی كرد و سفرهای را كه همراه داشت، باز كرد و او را میهمان كرد. از وی پرسید: ((چرا ناراحتی؟)). جوان، قضیّه را گفت.
آن مرد به او فرمود: ((میخواهی درس بخوانی و با سواد شوی و گذشتهات را جبران كنی؟)). جوان پاسخ داد: ((آری)). آن مرد فرمود: ((در تهران، به مدرسهی سید نصرالدین، نزد آقای آمیرزا حسن كرمانشاهی میروی و میگویی حجرهی شانزده، خالی است كلیدش را به من بده و خودت هم یك درس برایام بگو.)).
او، همین كار را كرد و نزد آمیرزا حسن كرمانشاهی شاهرودی كه به اكثر علوم آشنا بود و تسلّط داشت، آمد و همان سخنان را گفت و در خواست كرد كه منطق بوعلی را به او درس دهد. ایشان بدون سؤال و پرسش، كلید را داد و گفت: فردا ساعت هشت صبح برای درس نزد من بیا.)).
آقای میرزا حسن كرمانشاهی میدید كه آن جوان، گاهی از چیزهای مخفی خبر میدهد. مثلاً روزی به استاد گفت: ((ای استاد! چرا مطالعه نمیكنی و سر درس حاضر میشوی؟)). استاد گفت: كتابام را چند روزی است گم كردهام.)). گفت: همسرت، كتاب را زیر رختخوابهای منزل مخفی كرده است. تا تو مطالعه نكنی و قدری به خانواده برسی.)). قضیّه هم، عیناً، همین طور بود.
آقای میرزا حسن كرمانشاهی، به او میگوید: ((تو، اینها را از كجا میدانی؟ چه كسی اینها را به تو میگوید؟)). جوان پاسخ میدهد: ((آقای خیلی خوبی است كه مرتّب به حجرهام میآید و با من غذا میخورد و حرف میزند. او گاهی، این مطالب را میگوید. همان كسی است كه به من گفت نزد شما بیایم و درس بخوانم.
استاد، فهمید كه این آقای خوب، باید همان یوسف زهرا، حضرت بقیةاللّه الأعظم، أرواحنا لتراب مقدمه الفداء، باشد. استاد گفت: ((میشود این دفعه كه آمد، سلام مرا به او برسانی و اجازهی ملاقات برای من بگیری؟)). آن جوان میگوید:آن آقا، فرد بسیار خوبی است و نیازی به اجازه ندارد.)).
استاد میگوید: ((نه؛ شما، اجازه بگیرید.)). پس از چندی، جوان گفت: ((آن آقا فرمود كه سلام برسان و بگو، مشغول درس و بحث باش، هر وقت وقتاش شد، خودم سراغ شما میآیم.)).
خلاصه، اگر ما مسیر زندگی را درست انتخاب كنیم و با امام زمانعلیه السلام هم خط شویم و بیراهه را رها كنیم، نه تنها ما را به حضور میپذیرد، بلكه خودش به سراغ ما میآید. اگر ما به وظیفهی خودمان عمل كنیم، او به وظیفهی خود عمل میكند.
این حدیث، میتواند برای اهلاش راه گشا باشد. البته باید توجّه كرد كه آن وجود عزیز، مصداق اتم و اكمل ((خلق خاص)) است و الاّ، امثال سلمان و مقداد و ابوذر و...، به مرتبهی ((خاص خلق)) رسیدهاند.
---------------
پینوشتها:
1) وسائل الشیعه، ج 27، ص 166؛ قرب الإسناد، ص 135؛ بحار، ج 18، ص 118؛ بحار، ج 17، ص 228.
2) شمس: 7-8.
3) روم: 30.
4) نحل: 90.
5) نهج البلاغه، خطبهی 1، ص 34.
6) مستدرك الوسائل، ج 11، ص 311.
7) انعام: 110.
8) بحار، ج 6، ص 307-308.
9) مستدرك الوسائل، ج 11، ص 333. عن رسول اللّهصلی الله علیه وآله: إذا أذنب العبد كان نقطة سوداء علی قلبه. فإن هو تاب واقلَعَ واستغفر صفا قلبُهُ منها و إن هو لم یتُب و لم یستغفِر كان الذنبُ علی الذنب والسوداء علی السوداء حتّی یغمَر القلبُ فیموتُ بكثرةِ غطاءِ الذنوب علیه وَذلك قوله تعالی: ((بل ران علی قلوبهم ما كانوا یكسبون)).
10) بحار، ج 74، ص 28.
تغییر پذیری فطرت